قرار
رازی است عجیب در این شب های جمعه. بوی سیب حرم حضرت ارباب عجین شده است به انتظار برای دیدار. که چه زیباست دیدار مهدی موعود در کربلا.
قدم زنان، غمگین از همین پنج شنبه های دلگیر و نزدیک است به اذان مغرب. اذان شروع دلتنگی برای فردا. راهی کج می کنم به وضوخانه ی مسجد محل که داشتم از جلویش رد می شدم. حال، از شور لذت نفر اول بودن در دخول به مسجد وارد شدم. اما جوانی را دیدم بی آرام و قرار. از همان جوانهای دست در پریز برق فرو برده ی لباس مارک دار پوش و فشن خودمان دیگر. گاه می نشیند و گاهی هم راه می رود بدون هدف. به طرف مهرهای نماز می رود اما نگاهش به قرآن هاست! و از این دست احوال.
مهری بر می دارم و گوشه ای می نشینم برای به اصطلاح آمادگی جهت شنیدن نوای اذان. ناگه پیرزنی صدایش به غرغر بلند می شود که "چرا مسجد خلوت شده است این روزها؟ نماز واجب تر است یا عید" و زنی دیگر مشغول فهماندن به وی که "اکثرا مسافرت هستند حاج خانم".
فضا روشن تر می شود. خادم مسجد بود که از بالای سرم لامپ اصلی را روشن کرد. کمی اطراف را می پایم. عده ای آمده اند و مشغول کار خودشان هستند. در این میان جالب و دیدنی است تدریس قرائت زیارت عاشورای پیرمردی به پیرمردتر از خودش. بعضی نماز می خوانند. شخصی ذکر یونیسه می گوید. عده ای هم مشغول صحبت و تعریف.
- بر خاتم انبیاء محمد صلوات. اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
صدایی بود جهت اطلاع رسانی ورود امام جماعت مسجد. عجب پیرمرد با صفا و زیبایی است. سیدی است نورانی و خمیده. به زحمت از پله های مسجد پایین می آید و می رود سرجایش روی صندلی رو به مردم می نشیند. بعد با صف جلویی ها سلام علیکی و لبخندی.
جوانک را پس از پر شدن مسجد گمش کردم. همان جور داشتم از تماشای چهره ی سید لذت می بردم که دیدمش. عرض ادبی کرد خدمت آقا و دستی فشرد و درخواستی کرد: "حاج آقا یه استخاره می خواستم". آقا اشاره ای به قرآن کرد و برایش آورند.
- الله اکبر الله اکبر ...
صدای اذان نگذاشت از فاصله ای که هستم نتیجه را بشنوم. هر چه بود از سردرگمی بیرونش آورد. این بار بدون درنگ به سراغ مهرهای نماز رفت و جایی در صف چهارم برای خودش پیدا کرد و دوزانو آرام گرفت. واقعا این کلام خدا آرامش می دهد انسان را.
دیگر آقا رو قبله نشسته است روی سجاده اش و آماده برای اتمام اذان تا شروع اقامه. من هم جایی نشستم تا قدقامه الصلاه.
صدای پیرزن مجدد بلند شد: "چراغ خانم ها را هم روشن کنید دیگه!"
سرها این طرف و آنطرف شد که خادم مسجد رفت و لامپ را از فیوز داخل حیاط روشن کرد.
- نماز مغرب؛ الله اکبر!
پی نوشت:
برای یادآوری آن بود که؛ تا ما قرآن و نماز را داریم دشمن هیچ غلطی نمی تواند بکند.